روزگار در چشم من می سوخت
و من با چمدانی انباشته از قلب های قدیم
به سوی آینده می رفتم
تمام خاطرات گذشته،
در انتهای کالسکه یی بجا مانده بود.
در قاب پنجره ها
به انتظار نشسته بودم
و در این انتظار
لبخند من در پی عشق
به جانب شما بود.
و در این لبخند
کورسوی عاشقانه های مردیست
که در حال جان گرفتن است.
مردی که ، دلش از تنهایی گرفته بود.
اما به نام عشق
منتظر فردایی است ...